کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

بازي با لگو به روش كياراد

بیشتر از یک سال پیش یک سطل بزرگ لگو واست خریدم از همون روز اول خریدمون بیشتر از اینکه به لگوها توجه کنی به سطلش علاقه داشتی و گاهی حتی میخواستی که بری روی سطل بایستی و خب این خیلی خطرناک بود اینقدر به سطل خالی علاقمند بودی که من به بابا کورش میگفتم اگر به جای این لگوها با هزینه ای کمتر یک سطل زباله بزرگ واست خریده بودیم فکر کنم بیشتر خوشحال میشدی... اینم گوشه ای از بازیهای شما با سطل...             و البته گه گاهی هم بازی با خود لگوها...      بعد از مدتی به خاطر بازیهای خطرناک و دردسر سازی که با سطل داشتی تصمیم بر این شد که سطل از دید شما پ...
29 مهر 1394

مهد کودک...

دو سه روز اول رفتن به مهد با اینکه مدام از اینکه میبرنت کلاس شاکی بودی ولی صبح ها خوشحال راهی مهد میشدی ، ظهر هم که میومدم دنبالت حسابی خوشحال بودی و من از این بابت راضی که چقدر خوب کنار اومدی ولی ... بعد از چند روز صبح ها با بی میلی از خواب بیدار میشدی و حسابی خواب آلود بودی البته بی حالی شما بیشتر به دیر خوابیدن های شب مربوط بود ، هرچند به موقع به رختخواب میرفتیم ولی شما خوابت نمیبرد و باعث میشد که صبح ها کسل باشی همون روزهای اول که خوابت میومده میگی مامان دیگه نریم مهد ...زیاد رفتیم... پسر خواب آلود من در حال رفتن به مهد...      البته در بعضی مواقع با وجود بی حالی ولی باز هم عاشق بالا رفتن ه...
25 مهر 1394

روز اول مهد کودک...

از قبل تصمیم داشتم که وقتی سه ساله شدی مهد کودک ثبت نامت کنم ولی خب به دلیل اینکه مهد ودک شهرک ما تابستونها تقریبا تعطیل هست کمی منتظر شدیم تا مهر ماه بشه و شما را به مهد ببرم بنابراین شما در سه سال و پنج ماهگی اولین گامهای کوچک جدا شدن از من و رفتن به دنیای خارج از خانه را به تنهایی و بدون من تجربه کردی ... روز اول مهر ماه چون از قبل در مورد رفتن به مهد زیاد باهات صحبت کرده بودم بسیار مشتاق بودی که به مهد بریم و میگفتی مامان بعدا بیا دنبالم و از اینکه از من جدا بشی برخلاف برخی از بچه ها که به سختی و با گریه از مادرها جدا میشدند ما اصلا مشکلی نداشتیم ولی در عوض ما به یه مشکل جدید برخورد کردیم که برای شما قابل درک نبود و چند روزی زمان بر...
23 مهر 1394
1